انگورمست
سروده های آدم
آتش برای تو گلستان است
دشوارها پیش تو آسان است
پس میزنی هر پرده را از پیش
در سینهات چون نور ایمان است
با من بگو تفسیر رازی که
پشت نگاههای تو پنهان است
مانند من هر شاعر عاشق
در کار چشمان تو حیران است
پروانهاش دور تو میگردد
افکار من گرچه پریشان است
پر میکشد سوی خیال تو
حتی اگر در کنج زندان است
چشمم سیاهی میرود از درد
این ابر آبستان باران است
گفتم به وصلت میرسم، گفتی
این حرفها وسواس شیطان است
آدم نباید گفت هر کس را
گرچه بهظاهر مثل انسان است
یک روز روی شانهات دستی
میگوید اینجا خط پایان است
شرمندهام کردی به جان تو
شرمندگی با مرگ یکسان است
#آدم
شب شراب به پایان پر خمار رسید
دوباره دوره تلخی انتظار رسید
نصیب بخت من از جام عشق تلخی بود
به دیگران گل و دستم به تیغ خار رسید
نشد حواله لبهای من نمی لبخند
برای چشم ولی اشک بیشمار رسید
برای بلبل پربسته در قفس مانده
چه فایده که گل و سبزه و بهار رسید
ندید روی خوش از سرنوشت، دیده ما
از آن سوار به این آینه غبار رسید
پر است کاسه صبرم ز بیوفایی تو
نگو که اینهمه از دست روزگار رسید
درون سینه خود بمب ساعتی دارم
ببین که ثانیههایش به انفجار رسید
نباش در پی آزادگی و آزادی
که هر که رفت به دنبال آن، به دار رسید
#آدم
بالم نداشت تاب پریدن به بال تو
عکسم پرید از ته فنجان فال تو
مانند آینه که غبارش گرفته است
شد ناامید چشم من از احتمال تو
من دلبری نداشتم جز لیلی لبت
مجنون بیشمار داری خوش به حال تو
من با غمم خوشم، تو و شادی از آنهم
گریه نصیب چشم من و خنده مال تو
تیغ جدایی تو را گردن نهاده است
دستان من نمیشود دیگر وبال تو
مفتی عشق دل شکستن را حرام کرد
خوندل شکستهام اما حلال تو
این روزها که بی توام از با تو خوشترم
اصلاً خیال کن که شدم بیخیال تو
#آدم
عشق میخواهد که یکشب عقل را رسوا کنم
عقل میگوید که دار عشق را برپا کنم
مانده سرگردان میان تیر عشق و سنگ عقل
باید این دیوانهها را از سرخود واکنم
خستهام مثل نسیم خفته در مردابها
میشوم طوفان که خانه در دل دریا کنم
تا به کی پروانه باشم دور شمع دیگران
من عقاب آفتابم، سوی او پر واکنم
زیر بار زندگی از یاد بردم کیستم
گر به خود آیم جهانی را پر از غوغا کنم
آینه «اسباب خودبینی» است، مثل پنجره
دوست دارم چشمهایم را به دنیا واکنم
#آدم
پروانه را به سر زمین لاله ها ببر
این داغ دیده را به جمع آشنا ببر
یک حرف عاشقانه چشمم بر لبی ندید
گوشم بگیر و تا لب آن ماجرا ببر
در جستجوی عشق ، اگر گم شدی بیا
فانوس اشک گوشه چشم مرا ببر
بی تو به کار من نمی آید تپیدنش
چیزی نگو! بیا دلم را بیصدا ببر
نسل پلنگ منقرض شد در دیار ما
مانند ابر ، ماه را از شهر ما ببر
تنها ، امید مانده در قلبم ، بیا بگیر
این یادگار آخری را هم شما ببر
ما انتظار ساحل وصلی نمی کشیم
این تخته پاره غزل را هم بیا ببر
#آدم
در دل تو برای من جا نیست
پرده افتاد و جای حاشا نیست
ما سراپا جنون شدیم و دریغ!
هیچ در تو نشان لیلا نیست
شرح حال دل مرا دیگر
جز زبان سکوت گویا نیست
چاره ای نیست گریه های مرا
گر چه گفتی که جایش اینجا نیست
حکم دل می برد زبان سکوت
داغ تو در تحمل ما نیست
صبر بسته دهان ناله، ولی
چشم من این همه شکیبا نیست
ما طلبکار باده تلخیم
میل این غوره سوی حلوا نیست
هر کجا رفت غرق غربت شد
قطره ای که کنار دریا نیست
آن که دارد تمام دنیا را
گر گدای تو نیست ، دارا نیست
راز پیچیده ای ست عشق، ولی
مثل چشم شما معما نیست
همه حرف من فقط این است
بی تو حتی بهار زیبا نیست
#آدم